دفتر خاطرات من



دوستی و رفاقت چیزی نیست که الکی بوجود بیاد و الکی بمونه اونم سالها

بعد از اون قضایا دیگه هیچوقت حالم خوب نشد،همیشه گوشه ذهنم اون حرفاش میمونه،هرچند که من بی اجازه رفتم وبش و اون مطالب رو راجب خودم خوندم اونم یواشکی،و وقتی هم بعد از یکسال بهش گفتم اون حرف هارو خوندم کلی خجالت کشید،ولی دیگه دلم مثل قبل براش نمیتپه،من به معنای واقعی از خواهر ببشتر دوسش داشتم ولی خراب کرد همه چیزو.هنوزم که هنوزه تنها فرد مورد اعتماد زندگیمه،هنوزم که هنوزه با اینکه رابطمو باهاش کم کردم و گهگداری میبینمش،هربار میبینمش حالم خوب میشه و ارومم،چون تنها کسیه که جلوش خود واقعیمم.من هنوزم که هنوزه خیلی دوسش دارم ولی دیگه نمیخوام بذارم این دوست داشتنه حالمو خراب کنه،نمیذارم جلوی منطقمو بگیره.

پ.ن:نمیدونم شاید بخشیدن و گذشتن هم گزینه خوبی باشه،حداقلش بخاطر اون هفت سال رفاقتمون.


سلام برتمامی دوستان
آخه چرا منو‌ توی این موقعیت قرار میدید آخه.


بچه ها من یه چالشی می‌خوام بذارم به نام چالش چیزایی که دوست دارید 
بسم الله 
اول چیزایی که دوست دارم و آرزو هامو میگم 
۱-ماشین(لندکروز )
۲-کشور(کانادا و روسیه)
۳-فرزند(فرقی نداره)
۴-رنگ(قرمز و زرشکی)
۵-بازیگر (مهراوه شریفی نیا و میلاد کی مرام)
۶-آهنگ(هرچی که میثم ابراهیمی بخونه)

۷-حیوان(سگ هاسکی ژرمن )
۸-کتاب مذهبی (دختر شینا )
۹-رمان (پدر آن دیگری )
۱۰-فیلم (خجالت نکش )
۱۱-روز (نمیدونم)
۱۲-عدد(زوج)
۱۳-رنگ چشم( عسلی و آبی )
۱۴-سنگ (نمیدونم)
۱۵-اسم پسر (نمیدونم)
۱۶-اسم دختر (ریحانه و شایسته)

۱۷-آرزوم(نمیگم)



http://edmond.blog.ir


داشتم فکر میکردم که منی که الان هستم همون منیه که دوست دارم باشم؟!

اینی که الان هستم رو دوست دارم؟!

از خودم راضی هستم؟

خودمو‌دوست دارم؟

سوالاتی که ذهنمو درگیر کرده،اینکه اینقدری که نگران بقیه میشم نگران خودم میشم؟!

اینکه اینقدری که خوب بودن بقیه برام مهمه،خوب  بودن خودم برام مهمه ؟!

خیلی زشته که همه این جوابا منفیه.

چرا من نباید خودمو جسممو روحمو وجودمو اینقدری دوست بدارم که گاهی دستمو بگیرم ببرم بیرون حالو هواش خوب شه،چرا نبرمش سینما ،نبرمش پارک هوا خوری،نبرمش کافه و رستوران،نبرمش هواخوری.

چرا واقعا؟!



باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم ، آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا .

به خدایی که خودم می‌دانم ، نه خدایی که برایم از خشم ، نه خدایی که برایم از قهر ، نه خدایی که برایم ز غضب ساخته‌اند .!

به خدایی که خودم می‌دانم ، به خدایی که دلش پروانه‌ست .


#سهراب_سپهری

#خدایاشکرت از ته دل



دریافت


گاهی وقتا اونقدر از حرفها و رفتار ها و حرکات عصبانی میشم که تا مرز انفجار میرم و فقط دنبال یه نقطه تاریک و‌تنها میگردم که با هیچکس حرف نزنم که مبادا عصبانیتمو سرش خالی کنم.

الان همون وقته. انقدر عصبانیم که فقط دارم میگم خدایا مراقبم باش کنترلمو از دست ندم.

لعنت به همشون


من تا چند وقت پیش همیشه خودمو اذیت میکردم،با کوچکترین مسئله آزار میدیدم،بعدش مدتها افسرده و غمگین و خسته میشدم و مدام خودمو لعنت میکردم،به یه خلصه و پوچی مطلق میرسیدم،یه حال مزخرف که هیچ چیز و هیچکس نمیتونست حالمو خوب کنه.
ولی این مدت اینقدر اتفاقای خوب و سخت و متفاوت افتاد که به کل دیدم رو نسبت به همه چیز عوض کرد
ازین اتفاقات میشه به ۱.عوض کردن محل زندگی(که اصلی ترین وخوبترین اتفاق بود)۲.عوض کردن ماشین۳.آشنا شدن با آدمهای جدید چه تو خانواده چه توی دوستا و آشناها۴.کتابخون شدنم(این اتفاق کلا حال و هوای منو خوب کرد)۵.بالاتر اومدن معدلم حدودا۲نمره(میشد خیلی بیشتر بشه ولی مهمون و اتفاقات و.نذاشتن)
همیشه به خدا میگفتم خدایا به یه اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندیم،حالا میبینم کلی اتفاق خوب افتاده و من فقط میتونم بگم خدایا خیلی مرسی.
الان دیگه میتونم بگم اون نامیرای قبل نیستم،بزرگ شدم و عاقل تر،محتاط و البته خیلی قابل تحمل تر⁦:-)⁩))))
دیگه مثل قبل حساسیت به خرج نمیدم و سعی میکنم واقع بین باشم و با همه چیز درست برخورد کنم،نه با حساست و ترس و.
پ.ن۱:الان فقط و فقط دارم یه خودم استراحت میدم که نیرومو ذخیره کنم برای ترم جدید که با قدرت بیشتری برم به جنگ درسام،کم کم هم شروع کنم برای ارشد بخونم و حال خودمو عالی تر بکنم
پ.ن۲:قشنگترین تایم رست من این تایمم بود،پر از کتاب و چیزای جدیدی که یاد گرفتم و حالم عالی شد.
پ.ن۳:خـُــــدایــا خـِــلـیــی مــرســـــیـ⁦♥️⁩

توی این مدت حس میکردم حالم داره نامیزون میشه فورا تصمیم گرفتم بشینم کتاب بخونم

واقعا حالم خیلی بهتر شده دنیایی  که کتاب ها دارن قشنگ ترین و ارومترین دنیاست

توی این حدودا سه هفته من 4تا کتاب خوندم و کلی جالم بهتر شده

تازه رفتم کتابای جدید هم خریدم گذاشتم جلوم هروقت نگاهشون میکنم دلم براشون ضعف میره وانگیزه میگیرم این کتابو زودتر بخونم تا برم اونا رو بخونم ببینم چخبره داخلشون.

خیلی ارومترم

خدایا شکرت


حدودا دوماه پیش بعد از یکسال اومد و سلام احوال پرسی کرد منم با سردترین و رسمی ترین حالت ممکن برخورد کردم.حالا یهو امروز از طریق الف که‌دختر خالشه و‌دوست کنه بحث خواستگاری رو پیش کشید.

خیلی شوکه شدم اخه اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم،اخه اصلا بحث این حرفا نبود

نمیدونستم چی بگم،خیلی فکر کردم و گفتم بنظرم ما بدردهم نمیخوریم،قرار صحبت فردا هم بهم زدم.

حالا که فکرشو میکنم میبینم من کلا برای اردواج اماده نیستم و هر تصمیمی الان بگیرم فاقد اعتبار عقلی و‌منطقیه


همیشه با خودم فکر میکردم کاش فلان خواستم اتفاقابیوفته بعد میگفتم نه بابا مگه میشه .
گاهی مثل به خواسته کوچیکه کوچیک میموند گوشه دلم و گهگاهی بهش سرمیزدم و با عجله میرفتم که مبادا بیوفته دنبالم گریه کنه که منم ببر یا ببشتر پیشم بمون.
میشه گفت یه جورایی فرار میکردم و‌سعی میکردم نادیده بگیرمش
اما حالا میبینم واقعا نمیشه خودمو خواستهامو نادیده بگیرم
نمیدونم اینا نشونه های خوبین یا بد ولی اینو میدونم که دیگه دلم نمیخواد فرار کنم
پ.ن:کلا همیشه زندگی منو با اتفاقات خوب یا غیرخوبش سوپرایز کرده،منم که عاشق سوپرااایز⁦:-D⁩
پ.ن:از امشب تصمیم گرفتم یسری از کلمات و جملات رو از زندگی حذف کنم،اولیش کلمهبَد»

خب خب خب

اینجوری شروع کنم که دیشب من با همون دوستم که خدمتتون عرض کردم بعد از مدتها رفتیم بیرون،از اتفاقات جالبش میتونم از اون پسری بگم که با یه خرس اندازه خودش داشت وسط چهارباغ راه میرفت و من قهقهه میزدم از خنده.

ما رفتیم بیرون شب قبلش هم کلی راجب مساعلمون حرف زدیم

دیشبم که رفتیم بیرون و حرف زدیم 

کلا به این نتیجه رسیدم که ببخشم و فراموش کنم هرچی بوده رو،چون من واقعا خودش و این رفاقت رو دوست دارم،هنوزم قابل اعتماد ترین فرد زندگیمه ونمیتونم کسی رو جایگزینش کنم.


گاهی وقتها هم میشه با توهم مثبت اندیشی زیادی و روشن فکر بودن راه های زیادی رو‌اشتباه میریم

غافل از اینکه بااین حرفها فقط داریم خودمونو گول میزنیم و بس

مثل من که دارم کارام و‌حرفام و روابطم با همه رو بررسی میکنم و میبینم اونقدر کارای غلط و اضافه دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ببندمشون.

پ.ن:آدما از یه جایی به بعد میفهمن دارن اشتباه میکنن ولی جرات و اراده پذیرشش رو ندارن،برای همین هی اشتباه میکنن هی اشتباه میکنن هی اشتباه میکنن هی.تااینکه میرسن به جایی که برگشت براشون سخته و رفتن و موندن سخت تر.


دلم میخواد بگردم هرجا هر نوشته ای از اول فروردین97تا29اسفند98دارم رو پیدا کنم 

بعد بشینم همشونو بخونم و ببینم و همشونو ازبین ببرم و با بار سبک و ذهن خالی برم برای شروع 98

قراره از 98 به بعد مهمترین و بهترین سال‌های زندگیمو بسازم

وقتی ازآبان97به قبل رو مرور میکنم میبینم روزای خوب و بد زیادی داشتم اما اونقدر روزای بدم، بد بود که حتی دلم نمیخواد به روزای خوب قبلم برگردم چه برسه روزای بدش

میتونم با جرأت بگم آبان 97 بزرگترین تغییر زندگیمون بود هم برای من هم خانوادم. 

خیلی خوشحالم ازین تغییر بزرگ، خیلی خوشحالم:-)


خلاصه که امیدوارم سال‌های قشنگی رو کنارخانوادتون تجربه کنین، پر از اتفاقات خوب و پیشرفت و موفقیت و از همه مهمتر سلامتی


پی نوشت:این آخرین پست امسالم بود، سال نو همتون مبارک بهترینااا❤️


امسال عیدم با سالهای قبل فرق داشت
نه اینکه بگم خوب یا بد بود
کلا متفاوت بود
اول اینکه من سال تحویل خواب بودم
دوم اینکه سفره هفت سین ننداختیم (البته چون ما سفر بودیم)
سوم اینکه حس میکنم دنیای جدیدی رو قراره بسازم و حتی تجربه کنم 
همه اینا بخاطر اینه که من 21سالگی رو شروع کردم و بزرگ. شدن رو دارم حس میکنم 
یه چیزایی دارن برام تغییر می‌کنن یا بوجود میان یا از بین میرن
حس پروانه ای رو دارم که داره از پیله بیرون میاد 
حس خیلی خیلی خیلی جذاب و جالب و میشه گفت قشنگیه
چون دارم بطور جدی به آیندم و خودم و ساختن فکر میکنم


قبلا از اینکه روابط منو دوست نزدیکم بهم ریخته و من اولش خیلی ناراحت شدم و بعدش بی تفاوت، بهتون گفته بودم
یه مدت تلاش میکردم از زندگیم حذفش کنم ولی خب حذف یه دوستی حدودا8ساله کار راحتی نیست اون هم دوست من که واقعا آپشن ها و اخلاقیاتش فراتر از اونی بود که من دوس دارم
یه مدت شاید حدودا1سال ارتباط ما به صفر میل می‌کرد اما حالا دیگه 2سالی هست که تقریبا همه چیز برگشته به حالت عادی و اوضاع داره بر وفق مراد میشه
من کلا حال خوشم با اونه، وقتی باهاش حرف میزنم و دردو دل میکنم و بیرون میرم حالم خوب میشه و شارژ میشم
واقعا امروز بعد ازاینک ساعتها نشستیم و حرف زدیم بعدش یه این نتیجه رسیدم من خیلی خیلی خیلی دوسش دارم با همه بدی ها و خوبیهاش، و وجودش یه اصل مهم و ضروریه توی زندگیم
 
پ. ن: وقتی ما خونمونو عوض کردیم و از هم دور شدیم با طرز عجیبی اونا هم خونشونو عوض کردن و اومدن نزدیک ما، بااین اتفاق بیشتر مطمئن شدم که بودن ما کارهم بایدی و همیشگیه

خیلی صحبت کردیم، از همه چیز گفتم و سعی کردم بدون هیچ نقاب و ملاحظه ای حرفهامو بزنم و ازش بخوام که کمکم کنه، راهنماییم کنه و نذاره این حس وحال بمونه همیشه.

من معمولا آدمی ام که نمیتونه راحت خودشو برای کسی توضیح بده ولی برای استادم سعی کردم و تمام تلاشمو کردم که بتونم خودم باشم و خودم رو توضیح بدم، چون به کمکش احتیاج داشتم


فکر میکردم حالا میگه تو خیلی کار داری یا حتی فلان اختلال رو داری، چون طبق تشخیص های خودم حس کردم دارم کم کمOCDمیشم.

ولی جالبه که اون اصلا این رو قبول نداشت و گفت من مشکل یا بدی در تو نمیبینم، من فقط یه دختر خسته میبینم که لازم داره یکم استراحت کنه و خودشو و افکارش جمع و جور بکنه

  ازم سوال های جالبی می‌پرسید

+چقدر به خودت حق میدی!؟

+چقدر از خودت راضی هستی؟!

+چقدر خودتو دوست داری؟!

من هیچی نداشتم در جواب بگم بجز یه عدد

_شاید20یا30درصد

+چرا؟!

_نمیدونم شاید چون میدونم من میتونم از اینی که هستم بهتر باشم و شاید مثل قبل که اون طوفان ها رو تونستم مدیریت کنم، از خودم به طبع انتظار دارم


پی نوشت!:بنظرم باید هرکسی یه مشاور  توی زندگیش باشه حتی اگر همه چیز خوب باشه


سلام سلام
من اوووومدم دوباره‌ اما اینبار با یه عالمه حال خوووب
اغلب اینجا از ناراحتیام و دغدغه هام مینوشتم 
ولی امشب اومدن از حال خوبم بعد از مدتها بنویسم
من خیلی خوبم 
این مدت خیلی طولانی درگیر غول بزرگ ایده آل گرایی شده بودم که داشت نابودم می‌کرد و اگر استادم نبود و به دادم نمی‌رسید معلوم نبود تا کی و کجا این حال بد رو با خودم میبردم
خداروشکر واقعآ 
این مدت خیلی خیلی کم میام بیان بیشتر اینستام و مینویسم
بچه‌هایی که دوست دارن کامنت خصوصی بذارن تا ای دی هامون رو باهم تبادل کنیم
خیلی خوشحال میشم اونور هم بیاید

خب این مدتی که نبودم به طبع یا کانال تلگراممو داشتم و توش مینوشتم یا پیج اینستام، درنهایت هم هیچجا مثل وبلاک حال خوبی بهم نمیده.

خبر اینکه پیج اینستامو بااینکه کلی کپشنام و عکسامو دوست داشتم پاک کردم، چون حس کردم حالمو داره بد میکنه، کلا من همیشه یه آلرژی دائمی دارم به اینستا گرام که هی تند و کند میشه ولی صفر نمیشه.

 حال خاص این اهنگو شمام حس میکنید؟! 

اهل دلاش میفهمن این حرفارو. 



پی نوشت:کانال تلگرامم

https://t.me/unknownz98


گاهی وقتا بی دلیل حالم گرفته میشه و هرکاری می‌کنم نمیتونم خوب بشم، نمیدونم چم میشه و دلیلش چیه و واسه چی اینجوری میشم، فقط میدونم حالم خوب نیست و حوصله هیچی رو ندارم، کاش زود خوب بشم، اینجوری کلافه کنندست برام

 




در قفس مینام رو باز کردم که بیاد بیرون بازی کنه و طبق عادت در تراس رو بستم و نشستم کنارش که بیاد و بازی کنیم. بابا اومده از گرمی هوا گله کرد و در تراس رو باز کرد و نشست دم در که نذاره مینا بره بیرون، یهو گوشیش زنگ میخوره مادر بزرگ گرامی غرق صحبت با گل پسرش میشه که مینا در یک چشم بهم زدن بال میزنه و میره بیرون و من جیغ و گریه و داد و بابا بابا کنان، دخترم رفت تو حیاط همسادمون نصب شبی

هیچی دیگه لباس پوشیده نپوشیده با چشمانی خون وصورتی گلگون به خانه همساده هجوم بردیم و با زاری و التماس ازشون خواستم برم حیاتشون مینامو بگیرم، همساده هم از چهره برافروخته و پر از ترس من ترسیده و با نهایت خوش رویی و احترام من رو به حیاتشون همراهی کرد، مینام هم مودبه تا صداش کردم و قفسش رو نشونش دادم خودش دووید اومد تو قفس و دل من نیز به ارامش رسید و خوشنود و تشکر کنان از همساده بابت هجوممان از خانه همساده خارج شدیم و به خانه خودمان امدیم

پ. ن:مینا:مرغ مینا 


خب امروز مهمونمون بودن داداشش اینا. 

راجبش خیلی حرف شد، جدیدا گاها زیاد میاد توی ذهنم عرض اندام میکنه، گاهی دلم پر میزنه برای دوباره دیدنش با اون خندهای قشنگش، برای اون با چشم حرف زدنامون وسط شلوغی ها و مهمونی هامون، برای اون تلاش هاش برای اینکه بهم بفهمونه حرف دلشو، برای اون زمانایی که میدونستیم حرف دلامون چیه اما روی به زبون آوردنشو نداشتیم، در نهایت هم جدایی نسیبمون شد، من به کیش خود اون به کیش خود.

خب دله دیگه نمیشه بهش گفت تنگ نشو براش، پر نزن براش، وقتی اولین هارو با اون تجربه کرده، وقتی عشقو از اون گرفته، خب تنگ میشه دیگه. 

الان ازاون همه عشق و علاقه چیزی جز یه حسی که یه طرفش عشقه و  یه طرفش تنفر برام نمونده،.

گناهه، خیانته، غلطه دوباره بهش فکر کردنام، ولی دست خودم نیست گاهی وقتا. 


اوضاع کوچ خوبه و من دارم بهترین حالتهای اینروزا رو تجربه میکنم، بدون فکر و خیال الکی و بدون دلیل، واقعا فاصله گرفتن از فضای مجازی و برنامهای چتی مختلف حال ادمو خوب میکنه، منکه حسابی راضی ام و دارم با جون و دل باشگاه و کلاس زبانمو میرم و وقتمو صرف درسم میکنم، جایی که واقعا باید، وقت میذارم و زندگیمو میگذرونم، از خودم و تصمیماتم راضی ام خیلی خوبه که حسم خوبه:-)


دیشب تصمیم گرفتم با یکی از مشاورای مرکز راجب کنکور ارشد صحبت کنم و یکم اطلاعات بگیرم، حدسم درست بود میتونم امسال کنکور ارشد 99 رو بدم و از بهمن کارشناسی ارشد رو شروع کنم. چون من حدودا 8 واحد دیگه ام میمونه برای مهر 99 و خب دوست ندارم وقفه بیوفته توی مسیرم، قرار بر این شد من کنکور امسال رو ثبت نام کنم و بخونم براش، اگر نتیجه خوبی داشت که انتخاب رشته میکنم و ورودی بهمن هارو میزنم یا یک ترم مرخصی میگیرم، اگر هم نداشت دست گرمی بوده و تجربه خوبی بدست آوردم چون میدونم امسال چون سال آخرمه بخاطر پایان نامه و دروس مونده خیلی سرم شلوغ میشه و کار دارم، به هرحال میخوام امتحانش کنم. باشد که رستگار شوم


چند وقت پیش رادیو هیچ یه اپیزود منتشر کرد راجب کوچ، اپیزود 47ام بود، که ادم باید هرچندوقت یبار کوچ کنه، از آدم ها از زندگی حتی توی ذهنش، لازم داره یه مدت نباشه، هرجا دیده یه چیزی با یه چیز دیگه نمیخونه، هرجا دید هوای دلش و روابطش و ذهنش داره سرد میشه باید کوچ کنه یجای گرمتر که نکنه سرما بزنه به روح و جون و پوست و استخونش، حالشو بگیره، منم تصمیم گرفتم کوچ کنم، توی ذهنم از یه سری آدما و اطرافیانم و افکار و حالاتم کوچ کنم. امشب سومین شب کوچ منه، میخوام وسعتشو بیشتر کنم و فاکتور های دیگه ای رو هم اضافه کنم، کوچ داره حالمو خوب میکنه، داره بهم انرژی شروع دوباره میده وقتی برگشتم.

 

http://bayanbox.ir/info/1454097878366990657/47-hich

 

این لینک اپیزود، باهم گوش بدیم. 


قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 

وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.

قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 

همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 

رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و اینستاگرام بود.حذفشون کردم و اولین هابیتم رو شروع کردم. 

تا به امروز دقیقا یک ماه و 4 روز هستش که طبق قرار حذف شدن و فقط اخرهفتها واسه یه چک کردن چند دقیقه ای نصب میشدن. 

باید اعتراف کنم که نظم و روال عادی به زندگیم برگشت. با تمام مشکلات و وقایع و استرسور های زندگیم مواجه شدم، فهمیدم کجای کارم و قراره چیکار کنم. 

انگاری خونه تی کردم ذهنمو. 

همزمان‌ با استاد و مشاور عزیزم در ارتباط بودم و شروع کردم باهاش حرف زدن و راهکارهاش رو انجام دادن. 

خودمو انداختم توی دریای طوفانی زندگیم با اینکه شنا بلد نبودم و ممکن بود غرق بشم، اما نشدم، یادم اومد شنا بلدم و قراره تا رسیدن به ساحل ارامش در جهت طوفان شنا کنم. 

خیلی وقته رسیدم به اون ساحله. 

اینکه دیگه طوفانی نیاد ودریای زندگیمو متلاطم نکنه اصلا قطعی نیست اما اینک من شنا یادگرفتم کاملا قطعیه. 

بازم باید بگم خدایا شکرت

 


  • اینقدر به خودتان مطمئن نباشید .
    یک روز دقیقا وقتی با عجله به سمت مترو میروید یا سرتان را به شیشه ی اتوبوس تکیه داده اید
    یا حتی وسط کلاس هایِ درسی درست موقعی که استاد قانون چندم نیوتون را بیان میکند یکی میاید و دلتان را میبرد بدون اینکه اصلا خودتان فهمیده باشید .
    نه اینکه بیاید بگوید "ببین فلانی من عاشقت شده ام و میدانم تو هم دوستم داری" 
    اتفاقا از بدِ حادثه اصلا روحش هم خبر ندارد که شما تمامِ شبانه روز را با یاد لبخندش میگذرانید .
    افتضاح تر از این موقعیت زمانیست که بفهمد دوستش دارید و به روی خودش نیاورد 
    آنوقت است که حالِ همه ی کسانی که روزگارشان را با یک هندزفری میگذرانند درک میکنید . دیگر به جای شاملو و صادق هدایت یک "سلام، ممنون" گفتنش را صدبار به نفعِ خودتان تجزیه و تحلیل میکنید
    که شاید احساسی از لا به لای همین یک جمله پیدا کنید و 
    هر بار با تمام شور و هیجان برای هرکسی که میشناسید تعریف میکنید که عزیزِ جان من گفت "سلام، ممنون" و همین عاشقانه ترین جمله ی عمرتان میشود. ‌کافیست فقط یک روز مورفینِ نگاهش به بدنتان نرسد تا از کلافگی دلتان بخواهد دنیا را زیر و رو ‌کنید
    پس اینقدر به خودتان مطمئن نباشید یک روز عشق با همه ی شور و هیجانش طوری به سمتتان میاید که حتی فکرش را هم نمیکردید. 

    #سحر_رستگار

  •  

  •  


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود
ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود
گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

#قیصر_امین_پور


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها